ای راهنمای خلق مسلمان خوش آمدی / ای در زمانه ثانی سلمان خوش آمدی
ای یکه تاز صفحه تاریخ انقلاب / ای سرفراز صحنه ایمان خوش آمدی
میلاد امام زمان بر شما مبارک
.
برچسبها:
بر منتظران این خبر خوش برسانید / کامشب شب قدر است همه قدر بدانید
با نور نوشتند به پیشانی خورشید / ماهی که جهان منتظـرش بود درخشید . . .
عید شعبان مبارک
برچسبها:
مولای من!
آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند.
دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند.
ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده،
حلقه غلامی ات را بر گوشم افکنده بودند!
کاش کامم را با نام تو بر می داشتند و حرز تو را همراهم می کردند!
مهدی جان!
دوست داشتم با نام نامی تو زبان باز می کردم.
ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن « یا مهدی » وا می داشتند!
ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود.
کاشکی در کلاس اول دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجی می کرد
و نام زیبای تو را برایم می خواند
و آن را سرمشق دفترچه ی تکلیفم قرار می داد.
در دوره راهنمایی، هیچ کس مرا به خیمه سبز تو راه نمایی نکرد.
در سال های دبیرستان، کسی مرا با تو ـ که مدیر عالم امکان هستی پیوند نزد.
در کتاب جغرافی ما، صحبتی از مکان زندگی تو یعنی
« ذی طوی» و « رضوی» نبود.
در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.
در درس دینی، به ما نگفتند « باب الله » و « دیان دینه » تویی.
دریغ که در کلاس ادبیات، آداب ادب ورزی به ساحت قدس تو را گوشزد نکردند!
افسوس که در کلاس نقاشی، چهره مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!
چرا موضوع انشای ما به جای « علم بهتر است یا ثروت »،
از تو و از ظهور تو و روشهای جلب رضایت تو نبود؟!
مگر نه اینکه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟
کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با تو را نیز – که آشنا ترین و دیرین ترین مونس فطرت های بشر است – به ما می آموختند!
ای کاش – وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می افتادم – به من می گفتند: او تمامی زبانها و گویش ها و لهجه ها .... و حتی زبان پرندگان را می داند و می شناسد.
در زنگ شیمی – وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هسته ی اتم به میان می آمد – اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو می چرخند.
ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیده ریاضی، فیزیک و شیمی، فرمول ساده ی ارتباط با تو را نیز به من یاد می دادند.
یادم نمی رود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که گذارش به قبرستان شهری افتاد. و با کمال تعجب دید، بر روی همه سنگ قبرها، سن فوت شدگان را 3، 4، 7 سال و مانند آن نوشته اند.
پرسید: آیا اینان همگی در طفولیت از دنیا رفته اند؟
گفتند: نه
این جا، سّن هر کس را معادل سال هایی از عمرش که در پی کسب علم و معرفت بوده است محاسبه می کنند.
کاش آن روز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرفت امام می زد که من مات ولم یعرف امام زمانه مات میتت جاهلیه
و می گفت که در تفکر شیعی، حیات حقیقی در توجه به امام عصر (ع) و معرفت و محبت و مودت او و مهم تر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.
درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛
ولی نفهمیدم « نور خدا » تویی و مقصود از « یهدی الله ِلنوِره مَن یَشاء »
نور عالمگیر توست
. از سرعت سرسام آور نور (300هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛
اما اشاره نکردند شعاع دید امام معصوم تا کجاست
و نگفتند امام در یک لحظه می تواند تمام عوالم و کهکشان ها را از نظر بگذراند و از احوال همه ی ساکنان زمین و آسمان باخبر شود.
وقتی برای کنکور درس می خواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبت امام زمان (ع) تشویق نکرد.
کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی ها تا آخر عمر در همان دوران طفولیت یا مهد کودک خویش در جا می زنند.
نمی دانستم که عناوینی همچون دکتر، مهندس، پروفسور و از این قبیل
قراردادهایی در میان انسانهاست که تنها به کار کسب ثروت، قدرت، شهرت، و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا می آید؛
اصلا در این وادی نبودم.
از فضای نیمه بسته مدرسه وارد فضای باز دانشگاه شدم.
در دانشکده وضع از این هم اسفبارتر بود.
بازار غرور و نخوت پر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم.
فضا نیز رنگ و بو گرفته از « علم زدگی » و « روشن فکر مآبی »!
خیلی ها را گرفتار تب مدرک گرایی می دیدم.
علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجله ی آمریکایی ترجمه می شد؛
از علوم اهل بیت (ع)، دانش یقین بخش آسمانی
کمتر سخن به میان می آمد!
مولای من! در دانشگاه هم کسی برای من از تو سخن نگفت؛
پرچمی به نام تو افراشته نبود؛
کسی به سوی تو دعوت نمی کرد؛
هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد.
کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدل دانشجویان بود!
نه اینکه از تبلیغات مذهبی، نشستهای فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهج البلاغه و ... خبری نباشد .. کم و بیش یافت می شد؛
اما در همین عرصه ها نیز تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و « از یاد رفته » بودی.
اینک اما، در عمق ضمیر خویش تو را یافته ام؛
چندی است با دیده ی دل تو را پیدا کرده ام؛
در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس می کنم؛
گویی دوباره متولد شده ام.
تعارف بردار نیست. زندگی بدون تو – که امام عصر و زمانه ای - « ُمردگی » است
و اگر کسی پس از عمری غفلت به تو رسید،
حق دارد احساس تولدی دوباره کند؛
حق دارد از تو بخواهد از این پس او را رها نکنی
و در فتنه ها و ابتلائات آخرالزمان از او دست گیری؛
حق دارد به شکرانه ی این نعمت،
پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:
اَلحمدُ لِلهِ الَذی هَدانا لِهذا وَ ما کُناّ لِنَهتدیَ لَولا ان هدانَا الله.
اقا نمی دانم امشب در کجای عالم نظاره گر جشن میلاد خود
از سوی عاشقانت هستی
و چه سخت است جشن میلادت را برپانمودن و تورا ندید
برچسبها:
ورود امام زمان اکیدا ممنوع!!!
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.
هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.
لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود...
برای عروس بسیارمهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند.
از اينكه داییش سفر بود و به عروسی نمي رسيد دلخور بود...
کاش می آمد ...
خيلی از كارت ها مخصوص بودند.
مثلا فلان دوست و فلان فامیل فلان مدیر
خود و همسرش کارتها را می بردند
و سفارش هم ميكردند كه حتما تشریف بیاورید
خوشحال میشویم
اگر نیایید دلخور میشوم.
دلش مي خواست عروسی اش بهترين باشد. همه باشند و
حسابی خوش بگذرانند.
همه چیز هم تدارک دیده بود.
آهنگ – گروههای ارکست – وبسیاری چیزها و افراد و وسایل دیگر
آنها حتما بايد باشند، بدون آنها که خوش نمی گذرد.
بهترین تالار شهر را آذین بسته بودند
چند تا از دوستانشان که خوب میرقصند هم
حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.
آخر شوخی نبود که- شب عروسی بود...
همان شبی که هزار شب نمیشود.
همان شبی که همه به هم محرمند.
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید
به تمام مردان شهر محرم میشود
این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم...
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.
اما نه یادم آمد.
این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.
همان شبی که حتی داماد هم آرایش میکند
همه و همه آمدند
حتی دایی که مسافرت بود همه بودند ...
اما .....................
اما کاش امام زمان "عج" هم حضور داشتند.
حق پدری دارد بر ما...
مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروس برایشان كارت دعوت نفرستاده بود،
اما آقا آمده بودند.
اما متاسفانه
به تالار كه رسيدند سر در تالار نوشته بود:
(ورود امام زمان"عج" اكيدا ممنوع!)
آقا دورترها ايستادند و فرمودند: دخترم عروسيت مبارک!
ولی اي كاش كاری ميكردی تا من هم می توانستم بيایم ....
مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید.
(آخر امامان پدر معنوی ما هستند)
دخترم من آمدم اما ...
گوشه ای نشست و دست به دعا برداشتند
و برای خوشبختی دختر دعا کرد....
برچسبها:
خداوندا ، بگذار روزهای جوانی ام را با نفس فرشته هایت شماره کنم !
جوانی ام را خوش بوتر از پیراهن یوسف کن !
روزهای جوانی ، دلنشین اند
دلنشین تر از نگاه لیلی
خوش آواتر از صدای تیشه فرهاد و خواستنی ترند از عشق
جوانی ، روزگار ماندنی ترین خاطره هاست
برچسبها:
داستان طنز روز جوان
جوانی عاشق دختری شد و میخواست با او ازدواج کند
روزی دختر را به همراه دو دختر دیگر به منزل دعوت کرد
و به مادرش گفت می خواهم حدس بزنی که عشق من کدامیک است
بعد از رفتن آنها از مادر پرسید :
توانستی دختر مورد علاقه مرا از بین این سه تا تشخیص بدهی؟
مادر گفت : بله و مشخصات دختر را بیان کرد!
پسر با تعجب پرسید : مادر از کجا فهمیدی که این دختر مورد علاقه من است؟
مادر جواب داد : نمیدانم چرا ازش بدم اومد!
برچسبها:
جوانی ، با دست های توانمندش ، هیچ آرزویی را محال نمی داند
و چشم های خوش بین همیشه اش ، هیچ مقصدی را دور نمی انگارد
آرزویم برایتان این است
در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن
آرام قدم بردارین برای زندگی کردن
برچسبها:
گفتگوی خنده دار یارو و پسرش
یارو:برو یه نوشیدنی واسم بگیر
پسرش:کولا یا پپسی
یارو:کولا
… پسرش:دایت یا عادی
یارو:دایت
…..
… پسرش:قوطی یا شیشه
یارو:قوطی
پسرش:کوچک یا بزرگ
یارو:اصلا نمیخوام واسم آب بیار
پسرش:معدنی یا لوله کشی
یارو: اب معدنی
پسرش:سرد یا گرم
یارو:میزنمتا
پسرش:با چوب یا دمپایی
یارو:حیوووون
پسرش:خر یا سگ
یارو:گمشو از جلوی چشمام
پسرش: پیاده یا با دو
یارو:با هر چی برو فقط نبینمت
پسرش:باهام میای یا تنها برم
یارو:میام میکشمتااا
پسرش: با چاقو یا ساطور
یارو:ساطور
پسرش:قربانیم میکنی یا تیکه تیکه
یارو:خدا لعنتت کنه قلبم وایساد
پسرش: ببرمت دکتر یا دکتر رو بیارم اینجا
.
.
.
.
.
.
.
.یارو مُرد!
برچسبها:
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای دستت درد نکنه؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید که مزاحمتان شدم؛ بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛ بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای مسئله ربطی به تو ندارد؛ بگوییم : مسئله را خودم حل میکنم
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای زشت است؛ بگوییم : قشنگ نیست
به جای چرا اذیت میکنی؛ بگوییم : با این کار چه لذتی میبری
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای متنفرم؛ بگوییم : دوست ندارم
به جای دشوار است؛ بگوییم : آسان نیست
به جای جملاتی از جمله چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر میآیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟
بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی ...
برچسبها:
از جمع من تا ضرب تو
راهی به جز تفریق نیست . . .
دلخوش به مجذورم نکن
اینجا مگر تقسیم نیست . . .
به رادیکال عشق بیا
تا بشکند توان من . . .
چیزی نچرخد بهتر است
سینوس من آلفای تو . . .
وای دو اگر عاشق شود
بی پرده ایکس دو می شود . . .
چیزی شبیه معجزه
با جذر ممکن می شود . . .
گر ایکس داری در سوال
جایی برای ترس نیست . . .
در انتهای مسئله
دیگر مجال بحث نیست . . .
برچسبها: